وقتی بارونی میشه چشمای تو
غم می یاد برای ترسوندن تو
هیچ امیدی نیس واسه موندن تو
کار سختی میشه خندوندن تو
می یارم یه تیکه لبخند خدا
می ریزم باز روی لبهای شما
نگو خستم نگو دربوداغونم
کوه غم باشی تو رو می خندونم
بخند عزیزم دنیا خنده داره
غصه بجز خنده دوا نداره
بخند خدا دیدن لبخندشو
روی لبای بنده هاش دوس داره
چه زود به آخر می رسن آدما
تمام این روز و شبا که بد نیس
ممنونم از لطف خدا که جز من
هیچ کسی خندوندنتو بلد نیس
دل من هم گاهی وقتا می گیره
جونمم گاهی به لبهام رسیده
تو وجودم حسی دارم که هنوز
شکر حق گریمو هیچ کس ندیده
دل من هم گاهی وقتا می گیره
تو نگاه نکن فقط به خنده هام
غم و غصه ها رو از رو می برم
من نگارنده ی لبخند خدام
چه زود به آخر می رسن آدما
تمام این روز و شبا که بد نیس
ممنونم از لطف خدا که جز من
هیچ کسی خندوندنتو بلد نیس
بخند عزیزم دنیا خنده داره
غصه بجز خنده دوا نداره
بخند خدا دیدن لبخندشو
روی لبای بنده هاش دوس داره
به قلم : سعید
نظرات دیگران ( ) |
اون حلقه که تو دستته طناب اعدام منه
ستاره غرق به خون تو سفره شام منه
تو اونجا غرق زندگی من اینجا غرق مردنم
مثل یه دیونه دارم اشک می ریزم جون می کنم
از خونه بیرون می زنم طاقت موندن ندارم
باید بیام ببینمت یه هدیه ای برات دارم
چقدر شلوغ کوچه تون ببین چه شور و حالیه
اما تو سفره عقدتون جای یه چیزی خالیه
مگه میشه تو این لباس نبینمت رویای من
فقط بزار نگات کنم چیزی نگو حرفی نزن
بی دعوت اومدم ببخش مهمون ناخونده منم
خواستم کنار تو باشم لحظه پرپر شدنم
چیزی برام نمونده که وصلم کنه به این زمین
غیر یه رگ که بعد تو پاره میشه فقط همین
چشمات و روی من نبند نترس دارم تموم میشم
رو سفره عقدت می خوام گلای قرمز بپاشم
این دم آخر بزار تا نگات کنم یه عالمه
عزیزکم ببخش اگه چش روشنیم برات کمه
به قلم : سعید
نظرات دیگران ( ) |
نمی دانم محبت را بر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود بر چه گلی بنویسم که هرگز پرپر نشود بر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود بر چه آبی بنویسم که هرگز گل آلود نشود و بر چه قلبی بنویسم که هرگز سنگ نشود
**
نخ داخل شمع از شمع پرسید : چرا وقتی من میسوزم تو آب میشی..؟شمع جواب داد مگه میشه کسی که تو قلبمه بسوزه و من اشک نریزم
به قلم : مشکی پوش
نظرات دیگران ( ) |
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم دشوار بود مردن و روی تو ندیدن بگذار بدلخواه تو دشوار بمیرم بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم تا بو ده ام ای دوست وفادار تو بودم بگذار که ای دوست وفادار بمیرم
به قلم : مشکی پوش
نظرات دیگران ( ) |
اسمت رابرای دلخوشی میخوانم.دلت رابرای عاشقــی میخواهم.صدایت رابرای آرامــش میشنوم.دستت رابرای نوازش میگیرم.عطرت را برای مستی میبویم.خیالت رابرای پرواز و خودت رابرای پرستش میخواهم
به قلم : مشکی پوش
نظرات دیگران ( ) |
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار
عشق یعنی حس نرم اطلسی
عشق یعنی با خدا در بی کسی
عشق یعنی همکلام بی صدا
عشق یعنی بی نهایت تا خدا
به قلم : مشکی پوش
نظرات دیگران ( ) |
فصل بارونی بیشه
رنگ چشماته همیشه
حس تازه بودن من
بی نگاه تو نمی شه
اگه دیروز اگه فردا
اگه با هم اگه تنها
با توام خود خود تو
اگه حتی توی روئیاآآآآآ
نه می افتم به پای تو
نه میمیری برای من
همیشه رد پات پیداس
کنار رد پای من
کاش دوباره بودن من
رنگ بودن تو باشه
که در بسته ی قلبم
باز با دستای تو واشه
باز با دستای تو واشهءءءءء
تو مثه شبای مهتابی و بارونی
وقتی که نباشی دلگیرم و میدونی
حرفای دلم رو با اشک تو میگفتم
بارون که می باره باز یاد تو می افتم
از غم منو غم تو تب منو تب تو
همه بی خبرن
از دل منو دل تو شب منو شب تو
همه بی خبرن
فصل بارونی بیشه
رنگ چشماته همیشه
حس تازه بودن من
بی نگاه تو نمیشه
اگه دیروز اگه فردا
اگه با هم اگه تنها
با توام خود خود تو
اگه حتی توی روئیا
احسان خواجه امیری
به قلم : مشکی پوش
نظرات دیگران ( ) |
درباره وبلاگ